#قسمت100
چنــد نفــر زیــارت می کردنــد و یکــی روضــه می خوانــد. از ســرما نمی توانســتم، بنشــینم. انگشــت پاهایم مثل یک قالب یخ شــده بود و ســرما از انگشــتانم بالا می آمــد، تــا آنجــا کــه حــس می کــردم خون تــوی رگ هایم یــخ زده، حتّی حس می کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می زند. همۀ این سختی ها و سردی ها با گرمی و دیدن ضریح ایستادۀ حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شــده بود. پس از زیارت، ذکرِ «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمــد. مصلّــی از حــرم حضــرت رقیه فاصله داشــت. برای نمــاز بیرون آمدیم که سارا گفت: «مامان، یه لنگه کفشم نیست.» لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم، سارا داشت از سرما گریه می کرد. خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم. پس از نماز چند ماشین، مثل کاروان پشــت ســر هم، قطار کشــیدند. حســین، ابوحاتم و محافظش را به ماشین دیگری فرستاده بود. پشت فرمان نشست. سارا گردن حسین را که درد می کرد ماساژ داد و پرسید: «این همه ماشین قراره کجا برن؟» حسین گفت: «فرودگاه. قراره 84 نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم.» از زینبیه دور شدیم و ماشین ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313