#قسمت104
نماز اول وقت
جمعی از دوستان شهید
او مصداق اين کام نوراني پيامبــر اعظم بود که مي فرمايند: «خداوند وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردي که وضو مي گيرد و در نماز جماعت مســجد شرکت مي کند، بدون حساب به بهشت ببرد.» ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه هاي مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جواني يک عبا براي خودش تهيه کرده بود و بيشــتر اوقات با عبا نماز مي خواند. .
٭٭٭
سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف مي کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند. .
.🌸🌸🌸🌸
ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت مي رفتند معلوم نبود براي نماز بيدار مي شدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود. ٭٭٭
.
ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت مي کرد. اما شب ها معمولاً قبل از سحر بيدار بود و مشغول نماز شب مي شد. تاش هم مي کــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. ابراهيم هر چه به اين اواخر نزديک مي شد. بيداري سحرهايش طولاني تر بود. گويي مي دانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده است🕊
@parastohae_ashegh313
#قسمت104
ظرف چند دقیقه، حســین از این رو به آن رو شــد و من دلم ســوخت که با این عشق و ارتباط بین آن ها چطور از برگشتن به تهران حرف بزنم. اصلاً دل خودم هم اینجا بود پیش حسین و حضرت زینب. با این حال سر صحبت را باز کردم و از تماس های وهب و مهدی گفتم رگ خواب حسین را می دانستم. چرا که همان را گفت که من پیش بینی می کردم. برای اینکه دخترها را برای برگشــتن به ایران راضی کند اوّل از سختی عملیات شب گذشته و بعد از تغییر شرایط جنگ به نفع نیروهای طرفدار دولت گفت: «یکی دو روز پیش، یه خانم به ما زنگ زد و گفت شوهرش فرمانده یکی از گروه های مسلّحه و جا و موقعیت اونو به ما داد. همین موضوع زمینۀ برنامه ریزی برای یه عملیات بیرون از شهر دمشق شد. ما با هدایت گردان های دفاع وطنی و هماهنگی ارتش سوریه تونستیم چند روستا رو تو مســیر فرودگاه پاک ســازی کنیم که یکی از اونا مقر همون فرمانده شورشــی بود. اگه ژنرال های ارتش کم نمی آوردن عملیات رو تا صبح ادامه می دادیم. امّا خسته شدن؛ و سوز سرما هم بیداد می کرد و زمین گیر شدن. یه کیسه خواب برای مــن آوردن کــه بخوابــم. امّــا چــون همه امکاناتی مثل پتو و کیســه خواب نداشــتن، نگرفتم و یه گوشه روی زمین دراز کشیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313