#قسمت108
شروع جنگ
تقي مسگرها
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 9531 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند. ســام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات مي ره كردستان ما هم همراهش هستيم. با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مي يام. ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه مي كردند.
🌺🌺🌺🌺
ســاعت 4 عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، پر از وسايل تداركاتي آمد. علي خرّمدل هم بود. من هم سوار شدم. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاث ها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نمي توانست آنچه را مي بيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار مي كردند.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت108
روز وداع بــا زینــب کبــری و حضــرت رقیــه روز ســختی بــود. اولین بــار بــود کــه دوســت نداشــتم بــه زیــارت بــروم. هنــوز خداحافظــی نکــرده، دلــم گرفته بود. دخترها لباس گرم پوشیدند و من شربت آب لیموعسل درست کردم و به حسین دادم. صدایش صاف شــد امّا تب داشــت. این را از روی دانه های عرق روی پیشانی اش فهمیدم. ســاعتی بعد محافظی به نام علی ســراغمان آمد و راه افتادیم. محافظ تازه کار بود. این تغییر مکرر و پی درپی محافظین هم، برای ما سؤال شده بود. هرچه بود حســین اعتقادی به محافظ نداشــت. یک بار به یکی از آن ها گفته بود: «شــما مأمور حفاظت جان من هســتی امّا اگر دیدی که تکفیری ها دارن، اســیرم می کنن. اوّل منو بزن.» این ماجرا را ابوحاتم که به این موضوعات اشراف داشت برایمان تعریف کرده بود. حســین در تب می ســوخت و با دســتمال ســفیدی، مرتّب عرق پیشــانی اش را می گرفــت. صــدای تیــر نمی آمــد امّــا محافظ، گلنگدن کشــید، حســین گفت: «پسرم نگران نباش، امنه.» تا به زینبیه رسیدیم. ما داخل صحن زیارت نامه خواندیم که خدّام حرم یک دست پیرهن سفید بــرای حســین آوردنــد، و یــک پارچــۀ ســفید دســت او دادنــد و در ضریح را باز کردند. زیارت را فراموش کردم و محو حسین شدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313