eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع جنگ تقي مسگرها از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده مي شد. مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان مي دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره مي كنند كه سريع تر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانك هاي عراقي كاماً پيدا بود. مرتب شليك مي كردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره مي كردم كه نياييد، اما شما گاز مي داديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقي ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند. حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. 🌺🌺🌺🌺 قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا مي خواســتم كه وقتي با دشــمنان اســام و انقاب مي جنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيــم خيلي دقيق به حرف هاي او گــوش مي كرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را مي شناخت. خيلي خوشحال شد. @parastohae_ashegh313
او به تنهایــی وارد ضریــح شــد. اوّل دو رکعــت نمــاز کنــار پای زینب کبری؟سها؟ خوانــد و بعــد بــا دســتمال از ضریــح غبــار گرفت تا به ســنگ مزار زینب کبری رســید؛ و روی آن افتاد. من، زهرا و ســارا و چند نفر از مردان و زنانی که بیرون بودیم، گریه می کردیم. حســین مثل یک تکه نور شــده بود. انگار مزد نزدیک به چهل ســال جهادش را داشــت می گرفت. باران اشــک امانمان نمی داد. او گرم کار خودش بود و چهارگوشــۀ مزار را می بوســید و من زیر لب با خانم نجوا می کردم. یعنــی می شــد کــه مــا هــم دســتمان به مزار برســد و با خانــم درددل کنیم؟ قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. یک نفر از رادیو تلویزیون سوریه از حسین تصویر می گرفت. چند نفر هم با همان لباس های سفید به حسین اضافه شدند که ما نمی شناختیمشان. مــردان کــه غبارروبــی کردنــد از ضریــح بیــرون آمدنــد و دور شــدند. تنهــا آن تصویربردار و همراهش ماندند و به ما اجازه دادند، وارد ضریح شــویم. زهرا و سارا هم اشک ریزان کنارم ایستادند. و غافل بودیم که شکار دوربین شده ایم. چادرم را روی صورتم انداختم و روی ســنگ مزار افتادم و زار زدم و زمزمه کردم: «ســلام بر تو، قلب شکســتۀ تو، آن زمان که مادرت، زهرا را در کوچه می زدند و تو می دیدی. ســلام بــر تــو آن زمــان کــه طنــاب بــر گــردن پــدرت علی؟ع؟ انداختنــد و قلب کوچک تو می شکست و نظاره می کردی. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313