#قسمت123
شهرك المهدي
علي مقدم، حسين جهانبخش
دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آن ها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت.
❄️❄️❄️❄️
ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آن ها صحبت كردم. بندگان خدا آدم هاي خيلي ساده اي بودند. آن ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر عاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند.
من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تا ياد بگيريد.
ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم.
❄️❄️❄️❄️
اما درســجده، وقتي امام جماعت بلند شد ُمهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آن ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
@parastohae_ashegh313
#قسمت123
آقام که از پروانه حرف می زد یاد حرف های خانم معلّم و قصۀ سوختنِ پروانه افتادم. گفتم: «من از اسم پروانه خوشم نمی آد!» آقا گفت: «تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!» باهیجان پرسیدم: «چه اسمی؟» گفت: «سالار!» گفتم: «سالار دیگه چیه؟» گفت: «سالار یعنی مرد، یعنی مدیر، یعنی شیردختر، یعنی سرور همۀ دخترها!» گاهی اوقات یک حسّ پســرانه توی خودم داشــتم و از این تعریف ها خوشــم می آمد. او هم رگ خواب من دستش بود. مرا از سنّم بزرگ تر می دید و می گفت: «ایــران از همــه مظلومتــره، پروانــه از همه ســالارتره، افســانه از همه رؤیایی تره!» این تعریف های آقام، به حدی به دلم می نشست که دوست داشتم همه به جای پروانه، ســالار صدایم کنند. او مثل یک روانشــناس باتجربه، حال درونی ام رامی فهمید. گاهی می گفت: «امروز با مامانت برو سبزه میدون، خرید کن» مامان می گفت: «پروانه بچه س، هوا سرده، از این کارها بلد نیست!» پا به زمین می زدم و اصرار می کردم که «اصلاً سردم نمی شه، خیلی هم خوب بلدم» آقام حظ می کرد و می گفت «سالار، مردِ خونه س.» سوار دُرشکه می شدیم و فاصلۀ خانه تا میدان تره بار _سبزه میدان _ را می رفتیم و زنبیلمــان را از ســبزی و میــوه پــر می کردیــم. مثــل آدم بزرگ ها یکــی از زنبیل ها را می گرفتم و ســعی می کردم راســتی راســتی ســالار باشــم و کم نیاورم. صورتم از ســرما، گُل می انداخــت و مثــل لبــو می شــد امّــا به روی خــودم نمی آوردم. وقتی برمی گشتم، مامان برای آقا تعریف می کرد که «پروانه، چنین و چنان کرد» آقام هم باد به غبغب می انداخت و می گفت: «گفتم که پروانه، سالار همۀ دختراس.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313