#قسمت127
گروه #شهيداندرزگو
مصطفي صفار هرندي
در جريان آن حمله يكي از زنان اين شهر با ضربات داس دو نظامي عراقي را به هاكت رساند!! بعد از آن عده اي از مردم شــهر از آنجا رفتند. بقيه مردم روزها را به شــهر مي آمدند وشب ها به سياه چادرها در جاده اسام آباد مي رفتند. تيپ ذوالفقار ارتش هم در منطقه «بان سيران» دراطراف گيان غرب مستقر شده بود. مدت كوتاهي از فعاليت سپاه گيان غرب گذشت. در اين مدت كار بچه ها فقط پدافند در مقابل حمله هاي احتمالي دشمن بود و هيچ تحرك خاصي از نيروها ديده نمي شد.
🍃🍃🍃🍃
. جلســه اي برقرار شــد. نيروها پيشــنهاد كردند همان طور كه دكتر چمران جنگ هــاي نامنظــم را در جنوب و اصغر وصالي جنگ هــاي چريكي را در سرپل ذهاب انجام مي دهند. .يك گروه چريكي نيز در گيان غرب راه اندازي شود. كار راه اندازي گروه انجام شد. بعد هم مسئوليت عمليات گروه را به ابراهيم و جواد افراســيابي واگذار شد. به پيشــنهاد بچه ها قرار شد نام دكتر بهشتي را براي گروه انتخاب كنند. امــا در بازديدي كه شــخص آيت الله بهشــتي از منطقه داشــت با اين كار مخالفت كرد و گفت: چون شــما كار چريكي انجــام مي دهيد، نام گروه را شهيد اندرزگو بگذاريد. چرا كه او بنيان گذار حركت هاي چريكي و اسلامي بود.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت127
آشــپزی های بــزرگ فامیلــی و نــذری در مطبــخ بود. ولی وقتــی خودمان بودیم، برنــج و خورشــت را روی چــراغ 9 فتیلــه ای می پخــت و بــوی طبخش خانه را پر می کرد. مامان با چند تا جعبه، چیزی مثل میز چوبی درست کرده بود که روی آن پارچه و سفره می انداخت که حکم میز غذاخوری داشت. آن شــب طبــق معمــول، ایــران جلــو افتــاد و از نردبــان داخــل مهتابــی به طــرف پشــت بام، بالا رفت. به افســانه گفتم: «پشــت ســر ایران برو» منتظر شــدم تا او به وسط راه برسد، خواستم با همان روحیۀ ناشی از حسّ سالاری از او جا نمانم، نردبان را دو پله، یکی بالا رفتم اما پایم لیز خورد وسط پله ها، کله پا شدم و از آن بالا با سر افتادم روی سنگی که تکیه گاه نردبان بود. یک آن احساس کردم مغزم آمد توی دهنم. پیشانی ام شکاف برداشته بود و خون از آن شکاف فواره می زد بیرون. کف مهتابی، چشم به هم زدنی، سرخ و پر از خون شد. ایران از بالا مامان را صدا کرد. مامان جیغ کشید و سراسیمه آمد پیشم. حال و روز من را که دید، دستمالی برداشت و روی پیشانی ام گذاشت. روی صورتم، پر از خون شده بود و از بینی ام می چکید، ولی گریه نمی کردم. می ترسیدم که اگر آقام مرا با این سر و رو ببیند دعوایم کند. اتفاقــاً آمــد و به صــورت رنگ پریــده و خونــی ام خیــره شــد
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313