#قسمت132
شهادت اصغر وصالي
علي مقدم
بعــد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه مي كرد. مي گفت: هيچكس نمي داند كه چه فرمانده اي را از دست داده ايم، انقاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيان غرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد. .
💐💐💐💐
در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريباً هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم مي گفت: اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد.
برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيان غرب شهيد خواهي شد. روز بعد بچه هاي گروه، براي اصغر مجلس ختم وعزاداري برپا كردند. بعد بچه ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند. جواد افراســيابي و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم هاي عزادار محاســن خودمان را كوتاه نمي كنيم تا صدام را به سزاي اعمالش برسانيم.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت132
کلاس دوّم راحت تر از قبل می گذشت. ایران کلاس ششم را می خواند و سال بعد به دبیرستان می رفت، از طرفی برایش خواستگار می آمد و مامانم امروز و فردا می کرد. تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد. دست آقام سنگک تازه و روی دوش حسین، جعبۀ میوه بود. تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت و مــن از داخــل «تِنِــوی»1 گــوش می کــردم. آقام می گفت: «ایران 31 سالشــه، حالا زوده.» و من یواشکی اخبار را برای ایران می بردم. هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد. او به خانۀ بخت رفت و من خیلی گریه کردم. زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد می کرد. آقــام یــخ حــوض را می شکســت وضــو می گرفــت و پــس از نمــاز دور کرســی می نشســتیم و بــا لــذّت تمــام، شــام می خوردیــم. وقــت خوابیدن، مــادرم یک کاســه آب، کنار کرســی می گذاشــت که هر کس بیدار شــد و تشــنه بود، بخورد. زیر کرســی داغ بود و بیرون کرســی ســرد. صبح که بیدار می شــدیم آب داخل کاسه، یخ زده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313