#قسمت136
چم امام حسن
حسين الله كرم
نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش مي سوخت. مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از داخل شيارها و لابه لاي تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن7 رسانديم. با عبور از رودخانه، تانك ها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
🌼🌼🌼🌼
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد، از دور صداي هلي كوپتر شنيده شد! فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد. كاري نمي شــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آن ها داديم و با ناراحتي از آن ها جدا شديم و حركت كرديم. اصاً همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك مي كرد.
@parastohae_ashegh313
#قسمت136
شکوفه های سفید بادام که باز می شد. تمام اعضای خانوادۀ ما و عمه، ساک و زنبیل برمی داشتیم و پیاده از خانه به باغمان در «فخرآباد» می رفتیم. راه، طولانــی و ســربالایی بــود، امّــا شــوق بــازی و تفریــح در بــاغ، بــه پاهایمــان قوت می داد. پایمان به باغ که می رســید، مســت بوی مطبوع چمن های نورس می شــدیم و نفــس را تــا تــه ریــه می فرســتادیم و مثــل چمن هــا، قد می کشــیدیم. افســانه، بــا چشــمک زدن بــه چاقاله بادام هــا اشــاره می کرد و جــوری که عمه و مامان نشنوند، می گفت: «پروانه، بریم سر وقتشون.» من از درخت بالا می رفتم و چاقاله می چیدم و همان بالا می خوردم. یکی دو سه مشت هم می انداختم توی دامن افسانه. که هی به «کِیلی»1 نگاه می کرد و کشیک می کشید که عمه و مامان نبینند. می گفت: «بسه، بیا پایین، کم بخور، سانجُو2 می گیری» خسته کــه می شــدم، پاییــن می آمــدم و بقیــه را تــوی جوب کنار باغ می شســتیم و یک مشــت برای ایران کنار می گذاشــتیم و بقیه را نمک می زدیم و می خوردیم. تا دم غروب، با همین حال وهوا می گذشت. صبــح زود از بــاغ همســایه بغلــی، خروس هــا یک کلــه، اذان می دادند. صدای گوش نوازی بود. مامان و عمه برای نماز، بیدار می شدند و ایران را که بزرگ تر از ما بود، برای نماز بیدار می کردند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313