#قسمت138
چم امام حسن
حسين الله كرم
امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج مي كرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعت ها مي گذشت. به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آن ها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود.
🌼🌼🌼🌼
ما بايد از اين مكان خارج مي شديم. بچه ها مرتب ذكر مي گفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد. اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم. چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج مي زد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت138
از این سرِ نترسِ حسین خوشم می آمد، عمه گوهر هم که برای آیندۀ زندگی ام، از نوزادی نقشه داشت. کارهای حسین را پیش من پررنگ تر می کرد و می گفت: «از غول بیابونی و آل خاتون2 هم نمی ترسه، مار که یه حیوون بی آزاره.» از عمه پرسیدم: «حسین چطوری از غول بیابونی و آل خاتون نترسیده؟!» عمه گفت: «تابستون توی باغ فخرآباد، کمبود آب بود، هفته ای یه بار نوبت آب داشــتیم. باید حســین رو می فرســتادم تا «درۀ یاســین»که «وریان» آب رو به طرف باغ ما باز کنه. یه روز حسین رو قبل از نماز صبح توی تاریکی شب فرستادم. حســین عصای دســت من بود. بعد از یه ســاعت درحالی که خیس عرق بود، برگشــت. بیل رو زمین انداخت. با اینکه ده ســال بیشــتر نداشــت رفت و نماز صبحش رو خوند. ازش پرسیدم: چرا دیر کردی؟ گفت: توی تاریکی، زیر نور مهتاب، وقتی از کنار درختای قدبلند که دو طرف جوی آب بود، رد می شدم، سایۀ درختا کوتاه و بلند می شدن. خیال می کردم که آل خاتون و غول بیابونی پشــت درختــا پنهــان شــدن، یــه نفــس می دویــدم. وقتــی می ایســتادم صــدای قلبمو می شنیدم. ترس تمام وجودمو گرفته بود. منتظر بودم که غول بیابونی یا آل خاتــون حلقومــم رو بگیــرن و خفــه ام کنــن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313