eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
اسير مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه مي كردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمي خواد اين ها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاماً مشخص بود. ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. . 🌻🌻🌻 با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي كرد و مي گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله مي كرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. . ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
مامان برای شستن لباس ها، کنار حوض، وســواس داشــت. رودخانه ای نزدیکمان بود که زمســتان ها از سرتاســر آن، بخار بالا می آمد. می گفت: «سالار، رخت ها را بردار و بریم سر اِصیل.» اینکــه مــادرم مثــل آقــام، ســالار صدایــم می کرد، می خواســت هندوانه زیر بغلم بدهد و می فهمیدم که کار سختی پیش روست. روی آبِ رودخانه، یخ زده است. زن ها با تشت و لباس، کنار «اِصیل» که از آب رودخانه جمع می شد، می ایستادند و لباس ها را نوبتی می شستند. ما دیر رسیده بودیم. باید صبرمی کردیم؛ که خانم ها، لباس هایشــان را آب بکشــند و بروند. نوبــت مــا کــه رســید، عصــر شــد. آفتــاب بود امّا گرما نداشــت و زورش به ســرما نمی چربیــد. لباس هــا را شســتیم و آب کشــیدیم و روی تشــت و تــوی زنبیــل گذاشتیم و آمدیم به طرف خانه. دســتانم از ســرما باد کرده و ســرخ شــده بود. به مامانم می گفتم «مُردم از ســرما» درمانده می گفت: «پروانه جان، چکار کنم که آب یخه، دستا تو بزار زیر بغلت، شــاید گرم شــی.» می گذاشــتم امّا فایده ای نداشــت. بالا و پایین می پریدم و غُر می زدم. دســتهایم لُپ لُپ می کرد و مثل نبض می زد. اشــکم که درآمد، مامان دستانم را جلوی دهانش گرفت و با نفسش گرم کرد. گفتم: «تقصیر شماست. اگه ما هم مثل بقیه زودتر سر چشمه می رفتیم، آب می کشیدیم، این جوری نمی شد.» مامان نازونوازشم می کرد و می گفت: «پروانه جان، آب یخ زده، تقصیر من نیست.» به غیراز رفتن به «اصیل» هفته ای یک بار مامان جمعمان می کرد می برد به حمام. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313