eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
نيمه شعبان جمعي از دوستان شهيد عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده! پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟ گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من مي آمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر عراقي را اسير گرفتم و برگشتم. بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج) ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. . 🌺🌺🌺🌺 گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج). همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. . از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد: بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني مي داني و چرا؟! ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمد بروجردي نمي دانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نمي كرد. در كردســتان با وجود آن همه مشــكات توانســت گروه هــاي پيش مرگ كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند. در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
حمام ا نتهای خیابان شهنازبود و به نام« حمومِ شهناز»شناخته می شد.من و افسانه را روی اصل وسواسی که داشت، آن قدر کیسه می کشید و می شست که پوست می انداختیم و باز اشکمان درمی آمد.یک وقت هایی آن قدر توی حمام می نشست کــه دلاک حمــام می گفــت: «خانــم، همــه رفتــن، بجنبیــن وگرنه آب ســرد می شــه.» مامــان قــول یــک قــران پــول اضافــه بــه حمامی مــی داد و باز می افتــاد به جان مــا. وقتــی بیــرون می آمدیــم گرمــا زده شــده بودیــم و داشــتیم از تشــنگی هلاک می شــدیم کــه حمامــی پــارچ آب یــخ را به مامان می رســاند و ســر می کشــیدیم. مامان بادمجان ترشی که قبلاً لای نان گذاشته بود، لقمه می کرد. به هرکداممان یک لقمه می داد. من و افسانه، یادمان می رفت چه مصیبتی کشیدیم. با همۀ سختی، رفتن به «حموم شهناز» بهتر از رفتن به «اصیل» بود. اســمِ اصیــل کــه می آمــد، ابــرو گــره می کــردم و غمبــرک مــی زدم. منصورخانــم _دخترعمــه ام_ بــرای اینکــه گــرم شــویم و لباس هــا را بــا آب گــرم آبکــش کنیم، یــک حلبــی آمــاده کــرد. با مامان و منصورخانم، حلبی را برمی داشــتیم. مامان لباس هــا را می شســت و مــا زیــر حلبــی پــر از آب را بــا چوب گرم می کردیم. و هر بار که دستمان سرد می شد. توی آب داغ می زدیم. کف دستانمان به خارش می افتاد ولی از سرما بهتر بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313