#قسمت15
غیبت نکنید:
با بچههای دانشگاه نشسته بودیم، ناصر هم بود، یکی از استادها خیلی سختگیر بود. بچهها هر وقت جمع میشدند از این استاد غیبت میکردند، ناصر موقعی که بچهها غیبت میکردند جمع را ترک میکرد و به بچهها توصیه میکرد که غیبت کار زشتی است و اعمالی را که انسان انجام داده تباه میکند.
🌻🌻🌻
@parastohae_ashegh313
#قسمت15
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشــت و به ســاختمانی ســه طبقه در همان کوچه اشــاره کرد و گفت: «خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ســاعت دیگه یک جلســۀ مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاالله!» وقتی رســیدیم جلوی درِ خانه، حســین زنگ زد. ســرایدار ســاختمان که نگاه چنــدان مهربانانــه ای بــه مــا نداشــت، در را باز کــرد. ابوحاتم چندکلمه ای با او صحبــت کــرد، انــگار داشــت ما را بــه او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشــکار بود و می شــد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهــره اش خوانــد! آن قــدر ایــن نفــرت آشــکار و ناگهانی بود که ســؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد: «علت این همه تنفر در دیدار اول چی می تونه باشه؟!» چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشــت ماشــین به زحمــت تــا طبقــۀ ســوم ســاختمان بــالا بردیــم
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313