#قسمت150
حســین خیلی جدّی قبراق و آماده جلوی درب می ایسته و می گه «بپرم»، می گم «بسم الله» از هواپیما که رها می شه، میون زمین و آسمون برام دست تکون می ده، بعد چترش رو باز می کنه. فاصلۀ حسین با همۀ سربازان تیپ هوابرد شیراز، فاصلۀ زمین تا آسمونه.» وقتی دایی ام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره می گفت، سیمای نجیبش به خاطرم می آمد و بیشــتر دلتنگش می شــدم. بیش از یک ســال بود که به ســربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود. کم کم داشــت قیافه اش از یادمان می رفت که به همدان آمد. امّا تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت به مرخصی نیامد. پــدرم از ســرویس کــه آمــد، صــدای یــک نــوزاد، ســردی و ســکوت خانــۀ مــا را شکســت. دومین برادرم رضا، چراغ خانه مان را روشــن تر کرد. حالا مادرم ســه دختر و دو پســر داشــت اما توی خانه حرف از حســین بود. حتّی مامانم برای او گریه می کرد و نامه می نوشــت. برای ســلامتی اش صدقه کنار می گذاشــت. ولی آقام خونسرد و تودار بود و می گفت: «حسین هیچش نمی شه، چون مَرده» و بــرای دل قرصــی مامــان، خاطــرات کودکی تا نوجوانی حســین را برایمان مرور می کرد: «یه شــب از ســرویس اومدم. حســین هفت ســاله بود. بهش گفتم این یه قِرون رو بگیر و برو ماســت بخر.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313