شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#بوقت_سلام_بر_ابراهیــــــــــم🕊
#قسمت151
ابوجعفر
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. .
هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. .
🌸🌸🌸🌸
يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار زياد شد. .آن ها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آن ها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود.
يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!
@parastohae_ashegh313
#قسمت151
توی اون وقت شــب، همه جا بســته بود، الاّ همون دکان بقالی که حســین باید می رفت، حســین رفت و با یه کاســه ماســت برگشــت. انگشــت به ماســت زدم و گفتم ترشــه، برو پســش بده. از ســرما می لرزید و بغض کرده بود. خواهرم در گوشی بهش گفت: حسین برو، اگه نری، دایی فکر می کنه که مرد نیستی. حسین کاسۀ ماست رو برد، پس داد. اومد امّا گریه اش گرفته بود. یــه قِــرون رو بــه خــودش هدیــه کــردم و گفتــم می خواســتم امتحانت کنــم که قبول شــدی. حســین جاهای دیگه امتحانات بزرگ تری داد؛ که برای من که داییش هســتم درس بود. حســین که پارکابی من شــد، بار افتاد و شــمال رفتیم. کنار دریا ماهی ریخته بود. گفتم حســین از این ماهی ها که امواج به ســاحل آورده، چند تا بیار کباب کنیم. خیلی جدی گفت: مگه این ماهی ها حلالن؟ گفتم آب، دریا و ماهی همه مال خداســت مال کســی نیســت که ما دزدیده باشــیم. گفت ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم، شــاید ســهم ماهیگیر ها باشــن نه مال مــا. ایــن تقــوای حســین بــود و امّــا شــجاعتش؛ به خرمشــهر رفتیم بــار رو توی گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که یه عرب بود، دعوام شد. توی یه چشم به هم زدن، چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت ولگد. فکر نمی کردم از اون زیر، زنده بیرون بیام. ناله و دادوهوار می کردم. عربا هم می زدن و گوششــون بدهکار نبود که حســین به دادم رســید و با بیل به جونشــون افتاد. همه شــونو درو کرد. اگر حســین نبود، زیر دست وپاشــون لــه می شــدم. لباس هــام رو تکونــدم و خــون رو از لــب و دهنم پاک کردم و پرسیدم زبل خان، بیل از کجا آوردی؟ گفت از زیریکی از کمپرسی ها.» پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف می کرد؛ و مرا به یاد روزی می انداخت که محو نماز خواندنش شدم. کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313