#قسمت154
آقام با اینکه رانندۀ بیابان بود و شــش کلاس بیشــتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت تمام سختی هایی که در سفر می کشید. به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشــت و برد پیش پرفســور شــمس. همان وقت، حســین هم خبردار شــد و چون دایی حســین برای جنگ به ظُفّار2 رفته بود، همۀ کارهای مادرم به دوش حسین افتاد. مامان را عمل کردند و شــیمی درمانی شــروع شــد. من به خاطر درس و مدرســه نمی توانســتم به تهران بروم. امّا تمام حواســم به مامان بود. البته دایی حســین قبل از رفتن به مأموریتِ خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا 21 روز دیگر برمی گردم و آبجی را می برم مشــهد برای زیارت، دکتر شــمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: «عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین می کنم تا 02 سال دیگه راحت زندگی کنه.»با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی 6 تایی به عنــوان هدیــه بــرای مامــان خرید و داشــت همه چیز خوب پیش می رفت که خبر رسید، دایی در مأموریتِ کشور عمان، فوت کرده است. عــده ای می گفتنــد: «تــوی ماشــین بوده، تصادف کرده.» عــده ای هم می گفتند: «هواپیماشــون رو زدن.» قــرار شــد خبــر مــرگ دایــی را بــه مامــان ندهنــد چرا که شنیدن خبر مرگ دایی حسین برای مامان یک جور مردن بود. خیلی به دایی علاقه داشت. ما که کوچک بودیم، برایمان گفته بود «دایی شما، عزیز دُردونۀ خونواده بود، پدربزرگ و مادربزرگ تا 7 سالگی موهای سرش رو کوتاه نکردن، تا به کربلا بردن و به وزن موهاش طلا دادن.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313