#قسمت157
ابوجعفر
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آن ها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها مي جنگيدند. عصر بــود.
يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. .
.🌸🌸🌸🌸
بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا مي كنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق مي كنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده مي شد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم.
مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور مي شد. .
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
@parastohae_ashegh313
#قسمت157
. رو کرد به حســین و گفت: «حسین جان، این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خســته باشــی و توی رانندگی خوابت ببره.» مامان ســفارش دیگری داشــت که نخواست پیش ما بزند. به ما گفت برگردیم به حیاط. برگشتیم. از دور می دیدم که حســین ســرش را پایین انداخته و مامان من را نشــان می دهد، حالا آن قدر بزرگ شــده بودم که می توانســتم حدس بزنم چه می گویند حســین به ســمت حیــاط، ســر چرخانــد و یــک آن نگاهمــان بــه هــم گره خــورد و بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم. دقایق بعد، حسین راهی تهران شد و مامانم از همان پشت پنجره با چشم های خیس، بدرقه اش کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313