#قسمت158
دوست
مصطفي هرندي
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟ ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي، تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي1 رفت روي مين و شهيد شد. عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد، نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم.
🍃🍃🍃🍃
اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر! كنارش نشستم.
با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟ مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها. اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود.
كمي عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكاني امن! نشسته بود منتظر من.
@parastohae_ashegh313
#قسمت158
عمه خجالت می کشید که بگوید برای خواستگاری آمده ام. با اینکه سال ها ورد زبانــش، عروس خانــم بــود. امّــا به حرمت دایــی ام، خیلی نجیبانه با مادرم برخــورد می کــرد. حــرف کــه مــی زد ســرش پایین بود. حســین را نیــاورده بود و از طــرف او یــک حلقــۀ گران قیمــت و قشــنگ آورده بــود. عمه جوری از حســین پیش مادرم حرف می زد که گویی مادرم او را نمی شناسد. می گفت: «حسین مرد زندگیه، روزی ســه شــیفت کار می کنه، اهل حلال و حرومه، اهل بریز و بپاش هم نیســت.» مادرم ســکوت کرده بود. ســکوتی که به ذایقۀ من، خیلی خوش نیامــد. عمــه اوصــاف حســین را بــا آب وتــاب همچنان می شــمرد و مادرم فقط گــوش می کــرد: «از قدیــم گفتــن، حــلال زاده بــه داییش می ره. حســین مثل دامُلا، دست ودل بازه، مهربونه، خونواده دوسته.» مــادر پــس از ماه هــا، لبخنــدی شــیرین زد. عمــه که تبســم و خوشــرویی را روی صــورت مــادرم دیــد، خودمانی تــر شــد و حــرف آخــر را زد: «همــۀ حرفــا که زدم یه طرف این حرف هم یه طرف که، حســین پروانه رو می خواد.» ســرانجام مادرم به حرف آمد و گفت: «شــاواجی، یه جور از حســین حرف می زنی انگارنه انگار خونه یکــی بودیــم و بچه هامــون بــا هــم بــزرگ شــدن. من به داداشــت گفتم که دو رکعــت نمــاز حســین بــه دنیــا می ارزه.» عمــه صورت رنگ پریدۀ مادرم را بوســید و بــا لحنــی امیدوارانــه پرســید: «دامُــلا هم که حرفی نــداره، داره؟» مادرم گفت: «من و داداشت، حسین رو از تخم دوتا چشمامون بیشتر دوست داریم ولی پروانه هنوز سن وســالی نداره، درســم که می خونه.» عمه می دانســت که پیش کشــیدن سن وســال و درس، حرف دل مادرم نیســت و شــاید فهمیده بود که به حرمت نظــر آقــام، نمی خواهــد زودی جواب مثبت بدهد. با خوشــحالی گفت: «حالا این حلقه بمونه تو دست پروانه تا دامُلا از سرویس بیاد و ایشالله عقدش کنیم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313