#قسمت160
گمنامي
مصطفي هرندي
قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. .
خستگي در چهره اش موج مي زد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. .
مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود.
حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
💓💓💓💓
روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم.
💓@PARASTOHAE_ASHEGH313💓
#قسمت160
تصمیمــم جــدّی بــود در ســیمای نجیــب و نورانــی حســین، آینــده ای بــود کــه ســعادت و خوشــبختی مــن در آن مــوج مــی زد. ذره ای تردیــد نداشــتم و مدّت زیادی بود که منتظر این اتفاق بودم. چقدر دوســت داشــتم، آن لحظه تمام نشود. چند ماه بعد عمه و حســین اسباب کشــی کردند و به همدان آمدند. همه فکر می کردند که او برای سروسامان دادن زندگی من به همدان آمده است. مامان به آقام اصرار می کرد که «تا من زند ه م، پروانه رو بفرســت ســر خونه و زندگیش، حســین هم از این در به دری نجات پیدا کنه.» بالاخره آقام قبول کرد و به عمه پیغــام داد کــه: «گوهرجــان بیــا دســت عروســت رو بگیر و ببــر امّا خیلی خودت و حسین را به زحمت ننداز.»قضیه برعکس شــده بود. حســین ســنگ تمام گذاشــت. یک ســرویس طلای عالی خرید، لباس عروسی را که همه کرایه می کردند، خرید. خانۀ مشت قنبر را هم توی کوچۀ خودمان در چالۀ قامِ دین، اجاره کرد و من در هجده سالگی، به خانۀ بخت رفتم. خانــۀ مشــت قنبر ســاده و یک طبقــه بــود. دو تــا اتــاق برای خانوادۀ مشــت قنبر بود و دو تا اتاق هم برای ما. از این دو تا یکی را عمه می نشست و دیگری را حسین و من. یک آشپزخانۀ کوچک مشترک هم برای همه بود. خانه نه آب داشــت و نه حمام، ســر حوض با آب ســرد، لباس ها و ظرف ها را می شســتیم. سخت، امّا شیرین بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313