eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنامي مصطفي هرندي همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم! پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. . 💓💓💓💓 به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر مي زد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست! پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط مي خورد و پايين مي آمد. مي توانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. «گمنامي!» 💓💓💓 بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. مي گفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا واميرالمؤمنين كم ندارند. مقام آن ها پيش خدا خيلي بالاست. بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده. 💓@PARASTOHAE_ASHEGH313💓
برای اولین وعده، برنج با مرغ درســت کردم. یک گاز کوچک داشــتیم که با کپسول، کار می کرد. خانۀ مامانم آشپزی نکرده بودم و نازپرورده بودم. حســین کــه آمــد، آن قــدر شادوســرحال شــدم که یادم رفت مــرغ روی گاز دارد می سوزد. بوی مرغ سوخته خانه را برداشت. سفره را انداختم امّا مرغ به حدی سوخته بود که از قابلمه جدا نمی شد. برنج هم شِفته و خمیر شده بود. خجالت کشــیدم. حســین گفــت: «به بــه چــه غذایــی!» و چنــان اشــتهایی بــرای خوردن نشان داد که من هم دستم به قاشق رفت، دیدم اصلاً خوردنی نیست. گفتم: «خجالت می کشم که اولین دست پختم سوخت و خراب شد.» خندید و درحالی که مرغ های ســوخته را به دندان می کشــید گفت: «باور کن، تا به حال غذا به این خوشمزگی نخوردم.» غذا را با میل تمام خورد و گفت: «پروانه، من اینجا رو اجاره کردم. چون نزدیک خونۀ مامان توئه. باید بری بهش سر بزنی، بمونی، کمکش کنی. اصلاً به فکر من نباش ناراحت نمی شم. اگه بیام و ببینم، صبح تا شب پیش مادرت بودی و غذا درست نکردی، ناراحت نمی شم. فقط فکر مادرت باش.» حرف هــای حســین پــر از انــرژی بــود. ســرحال می شــدم و فکــر می کــردم خوشــبخت ترین عــروس عالمــم. عمــه هــم کــه می دیــد زندگــی ســاده و بــدون امکانات ما این قدر گرم و صمیمی اســت، خوشــحال بود 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313