eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنامي مصطفي هرندي ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. براي همين هر جا مي رفت از شهدا مي گفت. . از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف مي كرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير مي كرد و معنوي تر مي شد. در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را مي خوابيد و بعد بيرون مي رفت! موقع اذان برمي گشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا مي زد. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شب ها اينجا نمي ماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم 💓💓💓💓 . ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار مي كرد ُپرس وجوكردم. فهميدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند. ابراهيم براي همين به آنجا مي رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب مي خواند همه مي فهمند اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي به نوف بكالي مي انداخت كه فرمودند: «شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند! @parastohae_ashegh313
دوران دوری تمامشــده بود. ما در یک زندگی گرم و پرمحبّت، کنار هم بودیم. حســین ســرِ کار می رفت. اگر یک روز می ماند آن را نصف می کرد. نصفش را برای صله رحم به مادرم و خواهرانش می گذاشت و نصف دیگر را به تفریح می رفتیم. گاهی از کنارِ باغ فخرآباد، رد می شدیم و خاطرات کودکی را مرور می کردیم. حسین می گفت: «اینجا بود که شاخ غول بیابونی رو شکستم.» یک روز با موتور آمد و گفت: «دو ســاعت وقت دارم، بریم ســینما.» ســوار موتور شــدم و بــه ســینمای دور میــدان مرکــز شــهر (ســینما تــاج) رفتیــم. فیلــم مربوط به محرومیت های جهان ســوّم بود که در شــکل یک داســتان روایت شــده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم حسین مثل یک کارشناس، بادقت مسائل فیلم را برایــم تجزیه وتحلیــل کــرد. متوجه شــدم کــه من فقط صورت فیلم را می دیدم و حسین لایه های عمیق سیاسی و اجتماعی آن را. روز دیگر توی یک کیف چند کتاب آورد و گفت این ها را بخوان. کتاب های حج و فاطمه فاطمۀ دکتر علی شریعتی بود. خواندم. وقتی دید اشتهای زیادی برای خواندن کتاب نشان می دهم تأکید کرد که باید مطالعه کنی و درست را هم بخوانی. کار جدید حســین در همدان در شــرکت شن وماســه بود. مثل تهران ســه شــیفت کار نمی کرد. امّا مشغلۀ دیگری داشت. شب ها، اعلامیه های امام را از رابطین قم و تهران می گرفت و قبل از نماز صبح برای توزیع از خانه بیرون می رفت. یک بار دو تا ضبط صوت آورد و یک پتو روی ســرش کشــید. پرســیدم: «این زیر چه خبره؟!» گفت: «باید تا صبح نوارهای پیام امام رو پیاده و تکثیر کنم. مبادا صدا بره بیرون و صاحب خونه بشنوه.» تا صبح چند نوار تکثیرکرد و طبق معمول قبل از اذان صبح بیرون زد.🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313