#قسمت164
فقط براي خدا
يکي از دوستان شهيد
براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد! يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالائي داشــته باشد. من را هم بشناسد.
فهميدم کار خودش است! امــا ابراهيم چيزي نمي گفــت. گفتم: آقا ابرام به جَــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت مي شم.
اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود.گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي مي آمدم عقب.
🧡🧡🧡🧡
ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من تقريباً آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم.
در راه به من مي گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد.
چند روزي با من حرف نمي زد! علتش را مي دانستم. او هميشه مي گفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد...
🧡@parastohae_ashegh313🧡
#قسمت164
او از همه طیف دوســت و رفیق داشــت که بیشترشــان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشــان ازجمله با دکتر باب الحوائجی رفت وآمد خانوادگی داشتیم. خدا به دکتر یک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در «درّۀ مرادبیک» برویم. این میهمانی، نشســت سیاســی بود که اگر لو می رفت گروه متلاشــی می شــد. در مســیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما ســبز شــدند و همه را دســتگیر کردنــد و بازجویــی شــروع شــد. اول تمــام لباس هایمــان را گشــتند. اعلامیه های ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانمِ دکتر می لرزید و نگران بچّه اش بود. اگر دست مأموران به اعلامیه ها می رسید، زندانی شدن همــۀ مــا حتمــی بــود. تنهــا جایی که مأموران نگشــتند، همان قنــداق بچه بود. وقتــی برگشــتیم حــال مامــان هم برگشــت. فشــارش افتاد. دکتــر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت: «داره می ره.» حسین به عمه اشاره کرد که «بچه ها رو ببرید خونۀ منصورخانم.» نمی خواست رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم: «بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم.» حســین بــا اینکــه زن دایــی و مادرزنــش را از دســت داده بــود، ولــی کمتر از من نمی ســوخت. فقط گریه نمی کرد توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه می کردم از درونش خبردار می شــدم. داشــت مثل شــمع، ذره ذره آب می شــد، ولی به من روحیه می داد. می گفت: «آجی خیلی زجر می کشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم.» کلمه، کلمۀ حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد. دو روز بعد وقت تدفین، آقام از ســرویس آمد وقتی همه جا را ســیاه پوش دید، فرو ریخت و شــوکه شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313