#قسمت165
فقط براي خدا
يکي از دوستان شهيد
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. .
مشغول شناسائي بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟ ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم. .
بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه مي کني؟! گفت: زندگي مي کنم. دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟! پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا مي رفتم. ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت.
🧡🧡🧡🧡
يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اين ها هديه امام خميني(ره)براي شماست.
پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم. بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي! ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. .
در ثاني مطمئن باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نمي کند. شما شــك نكنيد، كار براي رضاي خدا هميشــه جواب مي دهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
🧡@parastohae_ashegh313🧡
#قسمت165
آدم ســنگین و باوقاری بود و خیلی دوســت نداشــت احساسات درونش را نشان بدهد. امّا اینجا مثل یک بچۀ یتیم روی سرش می زد. تــا مدّتــی بعــد از مــرگ مادرم، آقام به بیابان نرفت، می گفت: «حســین مظلومه، نمی خوام از اخلاقش سوء استفاده کنم.» حسین قسمش داد که به زندگی برگردد و کار کند و خاطرش را جمع کرد که نمی گذارد آب توی دل یتیم های پدرم، تکان بخورد. مدتی بعد، ایران، از تهران به همدان آمد. هر دو مستأجر بودیم. امّا نوبت بندی می کردیم که هیچ وقت بچه ها تنها نمانند. عمه هم باغ ارث پدریشان را 03 هزار تومان فروخت، چون حسین دیگر فرصت نمی کرد برای آبیاری برود به باغ. حســین بــا پــول بــاغ نزدیــک خانــۀ پــدرم در چالۀ قــام دین یک زمیــن خرید. مقداری هم قرض کرد کار در شرکت شن وماسه را هم رها کرد. گفت: «شرکت مالِ یه سرمایه داره، نمی خوام ادامه بدم. می رم سر یه کار حلال تر.» و شروع کرد به ســاختن خانه. تا رســید به زیر ســقف، پولش تمام شــد. رفت وام گرفت و بالاخره خانه را تا سفت کاری رساند. پول قرضی هم تمام شد و برای کارهای داخلی مثل لوله کشی و برق کشی ماند. گفت: «پروانه حتی یه ریال هم پول ندارم. نمی دونم چکار کنم.» یــادم آمــد کــه داخــل ســماوری که جهیزیه ام بوده مثل قلّــک، پول می ریختم، حســاب وکتاب آن را نداشــتم. ســماور را آوردم و پیــش حســین برگردانــدم و بدون اینکه بشمارم و بدانم چقدر پس انداز کرده ام، اسکناس های پاره پوره یا تا خورده را لابه لای اسکناس های صاف گذاشتم و گفتم: «این هم پول.» برق شادی توی چشم حسین افتاد، پرسید: «اینا رو از کجا آوردی؟!» گفتم: «بهم پول که می دادی، جمعشون کردم شده این.» پول ها را شمرد، خیلی نبود. امّا از ابتکارم خوشش آمد. گفت: «خیلی به موقع بود سالار.» این دومین بار بود که با اسم سالار صدایم می کرد. خوشم می آمد. بیشتر از آن زمانی که آقام، با این اسم صدایم می کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313