فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت166
محضر بزرگان
امير منجر
ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود. از خياباني رد شــديم.
ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چي شده؟! گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا! من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم. بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
💜💜💜💜
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالاي مجلس بود.
به همراه ابراهيم سلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوان ها تمام شد.
ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اينطرف ها! ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي کنيم خدمت برسيم. همينطــور کــه صحبت مي کردنــد فهميدم كه ايشــان، ابراهيــم را خوب مي شناسد.
💜@parastohae_ashegh313💜
#قسمت166
بعد از یک ســال از خانۀ مســتجری مشــت قنبر، اسباب کشــی کردیم و به خانۀ نوســاز خودمــان رفتیــم، گچ هــا، هنــوز خیــس بودنــد و همه جا بــوی نم می داد. تا این خانه، خانه شــود خیلی راه بود. به معمار مؤمن و خد اشناســی به اســم حاج مهــدی بدهــکار بودیــم. حســین از بدهــکار بودن بیــزار بود. تنها راهی که به فکرم رسید فروش جهیزیه ام بود. یک جهیزیۀ خوب شامل یک تخته فرش دستباف کاشان، سرویس طلا و ظروف کامل دست نخورده را فروختیم و پول حاج مهدی را دادیم. پشتکار و پاک دستی حسین، یکی از سهامداران اتوبوس های مسافر بری را بر آن کرد که از او بخواهد رانندۀ اتوبوس های مســیر تهران _ همدان شــود و این پیشنهاد همان چیزی بود که حسین می خواست. حسین قبلاً گفته بود «رابط ما برای آوردن اسلحه، شخص مطمئنی نیست و گروه به این رسیده که یکی باید در پوشش راننده، این مأموریت رو به عهده بگیره.» یک روز حسین آمد، ولی با پیشانی بخیه شده و چشم های سرخ و خون مرده و پلک های کبود با نگرانی پرسیدم: «چه بلایی سرت اومده؟!» تعریــف کــرد: «بــا چنــد نفــر به تهران اعلامیه می بردیــم. مأموران برای تفتیش وارد اتوبوس شــدن و ما دعوای الکی راه انداختیم و دوســتانم دعوا رو جدی گرفتن؛ چشم وچالم رو سیاه کردند ولی مأموران خام شدن و رفتن.» دفعــۀ دیگــر بــه خانــه آمــد از حالاتــش می فهمیدم که اتفاقی افتاده، امّا ســعی می کرد همه چیز را حتّی به من نگوید و سروته ماجرا را با شوخی به هم بدوزد. گفتم: «حسین تو چشمات می خونم که اتفاقی افتاده.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313