#قسمت167
محضر بزرگان
امير منجر
حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد. وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: »آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!« ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش مي کنم اينطوري حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. انشــاءالله در جلسه هفتگي خدمت مي رسيم. .
💜💜💜💜
بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم. در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت مي کردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره! باعصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي مي گي امير جون، تو اصاً اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي کي بود !؟ جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت.
اما خيلي ها نمي دانند. ايشــون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
💜|parastohae_ashegh313|💜
#قسمت167
گفت: «به خیر گذشت. جریمه شدم. یه جریمۀ حسابی که خیلی بهم چسبید.» پرسیدم: «چی چسبید جریمه؟! مگه جریمه هم خوشحالی داره؟!» گفت: «آره.» و توضیــح داد کــه بــا اتوبــوس از آرامــگاه بوعلی خارج می شــدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار. مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحهکــه در جعبــۀ بغــل بــود. اگــر پلیس می گرفت، بالای چوبۀ دار بودم. منتظر بودم کــه بگویــد در صنــدوق بغــل را بــاز کــن. کنــار صندلی بغل ایســتاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جریمۀ خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشــان دادم و گفتم چه خطایی از بنده ســر زده جناب ســروان؟! گفت انگار خیلــی عجلــه داری بــا اتوبــوس تــوی شــهر، چــراغ قرمز رو رد کــردی، خلاف از این بالاتر؟ قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمه ای بود که آن زمان شده بودم. حســین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشــت. کار او صبح تا شــب، فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313