#قسمت182
معجزه اذان
حسين الله كرم
ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشــروب مي خورند و اهل نماز نيســتند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد.
وقتي نام اميرالمؤمنين را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت مي جنگي.
🥀🥀🥀🥀
نكند مثل ماجراي كربلا ... ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نمي داد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نكنم.
لذا دستور دادم كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من مي خواهم تسليم ايراني ها شوم. هركس مي خواهد با من بيايد
@parastohae_ashegh313
#قسمت182
فتن و نقشۀ دقیق حرکت کودتا رو روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود، گذاشتن. سریع ســازماندهی شــدیم و مثل برق وباد حرکت کردیم. خلبانا داشــتن از پلۀ جنگندۀ فانتــوم بــالا می رفتــن کــه رســیدیم ســر وقتشــون. اونــا از دیدن ما شــوکه شــدن. فکر می کردن ظرف دو روز با بمباران چند نقطۀ حیاتی، مملکت می آد تو مشتشــون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته.» با تولد وهب، دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربۀ تلخی که از بچۀ اولم زینب داشتم، روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس می کردم که حالش خوب نیست، می بردمش دکتر. ایران به شوخی می گفت: «پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی.» و از سر دلسوزی می گفت: «چقدر از این درۀ، چالۀ قام دین، بالا و پایین می ری؟!» می گفتــم: «چــه کنــم، حســین کــه شــبانه روز درگیر کاره، اگه به وهب نرســم، قصۀ زینب، تکرار می شه.» با مریضی وهب و نبودن حسین می ساختم، بدن نحیف وهب به آمپول های پنی سیلین و سُرُم عادت کرده بود و دکتر ترابی می گفت: «بچه ضعیفه، کمک شیر می خواد. خیلی از بچه ها تا ده سالگی این جوری هستن.» منو ع مهب رایا ینکهب فهمیمح سین کجاست، گوشمانب هر ادیوب ود کهن اگهانخ بر حملۀس راسریع راقا زم رزهایج نوبیو غ ربیر اا علام کرد.ی کج نگت مام عیار از هوا و زمین و دریا که با بمباران چند فرودگاه ازجمله فرودگاه همدان آغاز شد. حســین و دوســتانش قبل از هجوم سراســری عراق به مرز رفته بودند و تا وهب چهار ماهه شد، حسین نیامد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313