eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
شوخ طبعي علي صادقي، اكبر نوجوان در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم. صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي تعارف مي كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خاصه كم نگذاشت. تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامدجعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي رفت و دوستانش را صدا مي كرد. يكي يكي آن ها را مي آورد و مي گفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد مي كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند. 🌻🌻🌻🌻 جعفر هم پشت سرشان آرام و بي صدا مي خنديد. وقتي ابراهيم مي نشست، جعفر مي رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم مي رسه! آخرشب مي خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كنجعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان هاي مسلح جلو آمد. 🌻🌻🌻🌻 ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مي ياد كه... بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه! بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي خنديديم. @parastohae_ashegh313
و قت رفتن گفت: «محمود شــهبازی تقریباً ســپاه اســتان همدان رو برای حضور در عملیات، تعطیل کرده،و حسین آقا رو گذاشته به عنوان فرمانده این عملیات،از بس به حسین آقا اعتقــاد داره. حتــی خودشــم فرمانــده محــور شــده، تحت فرماندهی حســین آقا.» از روز دوازدهــم شــهریور، هــر روز چندیــن شــهید بــه شــهر می آوردند، شــهدای عملیــات شــهیدان رجایــی و باهنــر در ســرپل ذهاب را. کم کــم همه جــای شــهر سیاه پوش شد. مثل همۀ خانوادۀ رزمنده ها هر لحظه انتظار داشتم، یکی زنگ خانه را بزند و خبری از شهادت یا مجروحیت بدهد، که حسین پس از یک هفتــه، بــه همــدان آمــد. خســته بــود و بی قرار، مثل مرغ ســرکنده بال بال می زد و می گفت: «بیشــتر بچه های ســپاه اســتان همدان در این عملیات شــهید و مجروح شــدن. عملیات رو یکی از عاملین نفوذی منافقین، لو داد و پیکر شــهدا زیر برق آفتاب، موندن روی کوه قراویز.» از شهدا که گفت، چشمانش میان اشک نشست و با حسرت و آه خطابم کرد: «من آخرین کسی بودم که برگشتم. پیکر دوستان شهیدم رو روی زمین می دیدم و می سوختم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313