eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
دو برادر علي صادقي براي مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سّنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي شد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند! با شســتن دست هاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي شد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود. من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند. شوخي هاي آن ها هم در نوع خود جالب بود. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. 💜💜💜💜💜 اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نمي دانست حرفي زد! جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدّي مي گي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو! بعد ابراهيم به طرف من برگشــت. خيلي شــديد و بــدون صدا مي خنديد. گفتم: چي شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! 😉 چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد.😅 جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و... 💜|@PARASTOHAE_ASHEGH313
وهب می توانســت روی پای خودش بایســتد. امّا همچنان ناآرام بود. یک نفر می خواست که 42 ساعته مراقبش باشد. و حسین همیشه می خواست مرا برای روزهای ســخت آماده کند هر روز به منزل یکی از همرزمان شــهیدش می برد. دستم را خوانده بود. می دانست که خسته و دلتنگ شده ام و دنبال فرصتی هســتم که از او بخواهم تا مدّتی در شــهر بماند و پیش ما باشــد. وقتی از منزل خانــوادۀ شــهدا برمی گشــتیم می گفــت: «ایــن شــهید، زن و چنــد تا بچه داشــت، بسیجی بود و با اختیار این راه رو انتخاب کرد و بعد از شهادتش، بار مسئولیتِ امثال من رو سنگین تر کرد.» وقتی حسین از غربت و مظلومیت شهدا و تنهایی خانواده شان حرف می زد، به فکر فرو می رفتم به خودم نهیب می زدم که اعتراض نکن، امّا سختی زندگی وسوسه ام می کرد که خیلی ها مثل حسین، سپاهی هستند و مسئولیت دارند امّا این قــدر درگیــر جبهــه نیســتند. بالاخــره لــب باز کردم و گفتم: «باردار شــدم، یه بچۀ دیگه شــاید مثل وهب» با شــنیدن این خبر، برق شــادی توی چشــمانش درخشــید. گونه هایش گرد شــد و با مهربانی گفت: «زهرا باشــه یا مهدی، فرقی نمی کنه. بچۀ سالار، مثل خودش سالاره.» مــن زورکــی خندیــدم و او ادامــه داد: «محمود شــهبازی ســپاه همــدان رو ول کرد و رفت.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313