eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاح كمري امير منجر آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 💗°•@parastohae_ashegh313•°💗
زمســتان ســرد و ســختی بود. برف تمام پشــت بام ها، کوچه ها و حتی خیابان ها را پوشــانده بــود. چنــد روزی از رفتــن حســین بــه دوکوهــه می گذشــت کــه یکی از دوســتانش بــا خانــواده از بندرعبــاس بــه همــدان آمدند و میهمان ما شــدند، مردشــان گفت: «هوای بیرون ســرده، حســین آقا هم که نیســت، خیلی به زحمت نیفتید، یه غذای ساده درست کنید.» عمه هم آمده بود خانۀ ما. آش بار گذاشت و با میهمان ها سرگرم شد. یادم آمد که کشــک نداریم. وهب را پیش عمه گذاشــتم و جوری که میهمان ها متوجه نشــوند، از خانه بیرون زدم. تمام دکان های نزدیک به چالۀ قام دین، از ســرما بســته بودنــد. بــرف تــا زانو هــا بــالا آمــده بود. و ناچار بودم تا میدان اصلی شــهر بروم. ماشین ها به سختی از بلندی چالۀ قام دین، بالا می آمدند. بالاخره یکی پیدا شــد و ســوارم کرد. رفتم و از ســبزه میدان کشــک خریدم. اما برای برگشــتن به مشــکل خوردم. بارش برف شــدت گرفته بود و ماشــین ها با زنجیر جابه جا می شدند. حتی بین لاستیک تا گلگیر ماشین ها یخ زده بود. نزدیــک یــک ســاعت، بــرای تاکســی معطــل شــدم. بــاد ســرد هــوره می کشــید و بــه پیشــانی ام شــلاق مــی زد ســرم شــده بــود مثــل قالــبِ یــخ. تا یک تاکســی خالــی می رســید، هنــوز نایســتاده، مــردم هجــوم می آوردنــد و پنــج، شــش نفــر، دوان دوان،پشــت ســرش می دویدنــد و بــا زور و گاهــی دعــوا خودشــان را تــوی ماشــین، جــا می کردنــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313