#قسمت198
سلاح كمري
امير منجر
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
دَر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه. .
🌼✨🌼✨🌼✨🌼
شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. .
گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد. گفت: آقاي مداح رو مي گي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش.
🌼••|@PARASTOHAE_ASHEGH313
#قسمت198
سراسیمه جلو رفتم چشمانم حسین را می جست. دیدمش. روی برانکارد دراز کشیده بود و دست تکان می داد، کمی آرام شدم. دو نفر سر و ته برانکارد را گرفتند و به خانه آوردنش. تیر به پایش خورده بود. زخم را در ماهشهر بسته بودند. اما هنوز لباس خاکی و شوره زدۀ جبهه تنش بود و شلوارش خونی، صورتش سوخته و سیاه و کف پاهایش پر از تاول های ترکیده. باور نمی کردم زنده ببینمش. لال شده بودم. وهب با ریش هایش بازی می کرد و مواظب بودم که روی پایش نیفتد. حاج آقا مختاران وقت رفتن، به شکلی که حســین نشــنود، گفت: «گلولۀ تیربار خورده به پاهاش، نمی خواســت بیاد عقب، به زور آوردیمش.» هر روز از بهداری ســپاه می آمدند و زخم را ضدعفونی می کردند. تب داشــت ولی به روی خودش نمی آورد. مبادا نگران شوم. پرسیدم: «چرا بیمارستان نموندی؟» گفت: «یه زخم ســطحیه. تیر به گوشــت خورده و بیرون رفته، زود خوب می شــه.» و به حاج آقا مختاران تلفن زد. 7 ماهه بودم وهب هم نحسی می کرد. انتظار داشتم تا به دنیا آمدن فرزند دوممان بمانــد. ابــرو گــره کــردم: «کجــا؟ یعنــی نیومده می خــوای برگردی بــا این زخم؟!» برعکــس مــن، تبســم کــرد و گفــت: «بچه هــا رســیدن پشــت دروازۀ خرمشــهر. حاج احمد متوسلیان هم مثل من از پا ترکش خورده ولی برگشته.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313