eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاح كمري امير منجر رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. 🌸🌸🌸🌸🌸 دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند @parastohae_ashegh313
تــو بــا ایــن پــای زخمــی حتی نمی تونی بایســتی، حداقل بمــون، زخمت که خوب شد برو. آهی کشید کها زت هو جودشب الاآ مد:« شایدا ونو قتد یرش دهب اشه،ح اج محمودت نهاس.» همــان روز حاج آقــا مختــاران بــا همــان آمبولانــس آمد با دو تــا عصا به جای آن دو نفــر کــه آورده بودنــش. حســین عصاهــا را زیــر بغــل زد. ســیر نگاهــم کــرد و کشان کشان تا پای آمبولانس رفت. و رفت.«خرمشهر، شهر خون آزاد شد.» ایــن خبــر را از تلویزیــون شــنیدم و دیــدم تصویــر هــزاران، هــزار عراقــی را کــه زیرپوش هایشان را درآورده بودند و دست هایشان به علامت تسلیم بالا بود. مــردم همــدان تــوی خیابان هــا آمــده بودند و ماشــین ها توی روز با چراغ روشــن می رفتنــد و بــوق شــادی می زدنــد. بــوی اســپند و با نــگ صلــوات در همه جــا پیچیده بود. سر چهارراه ها شیرینی پخش می کردند و به هم تبریک می گفتند. وهب را بغل کرده بودم و توی خیابان می گشتم که چشمم به پلاکاردی افتاد که میخکوبم کرد. نوشته بود: «پرواز ملکوتی فرمانده سپاه همدان و جانشین تیپ 72 محمد رسول الله حاج محمود شهبازی بر مردم شریف و انقلابی...» چشــمانم ســیاهی رفت و یک گوشــه نشســتم. حاج محمود و حســین مثل یک روح در دو بدن بودند. می توانســتم حدس بزنم که حســین چه حال و روزی دارد. دیگر نه به فکر زخم پای او بودم و نه در اندیشــۀ بچۀ تو راهی ام. فقط از خدا می خواستم، او را زنده ببینم. تا یکی از بچه های سپاه را که از خرمشهر آمــده بــود، دیــدم و از حســین پرســیدم، گفــت «حالــش خوبــه، عصــا رو هم کنار گذاشته.» پرسیدم: «پس چرا نمی آد؟!» سکوت کرد و رفت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313