eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
مجروحيت مرتضي پارسائيان، علي مقدم . اســلحه كاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد مي زد: مي كُشمت عراقي! ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســت هايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي نمي زد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعاً نمي دانستيم چه كار كنيم! چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نمي شدآهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا مي كردم و مي گفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده. .☘☘☘☘☘ يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت. چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شد و به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد. لحظه اي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچه ها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه مي كردم. يكدفعه با اشاره يكي از بچه ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم! رنگ از صورتم پريد. ☘☘☘☘☘ لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دويدم. درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت (داخل دهان) و يك گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او مي رفت. او تقريباً بيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم! با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به بهداري ارتش در دزفول رسانديم. @parastohae_ashegh313
وهب و مهدی را پیش خواهرانم گذاشتم. با آمبولانسی که از سپاه آمد، راهی تهران شــدیم. حســین پشــت آمبولانس دراز کشــیده بود ناله می کرد و ناله اش نگرانــم می کــرد. او کــه وجــودش با درد عجین شــده بــود. از فرطِ درد، بی اراده ناله می کرد. عکس از کمرش گرفتند، ترکش کنار نخاعش بود. دکتر گفت: «دیر اومدین. سریع باید عمل بشه.» چند ســاعت اتاق عمل بود و لحظه های انتظار به کندی می گذشــت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بیهوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد. و نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: «پروانه، پروانه، پر....» و باز پلک هایش افتاد. عمه و اصغر آقا هم آمدند. عمه کنار تختش نشست و سیر گریه کرد. حسین دوباره چشم باز کرد. بچه های سپاه هم با حاج آقا سماوات آمده بودند و اتــاق گوش تاگــوش، پــر بــود. حســین انگشــتان پاهایــش را تــکان داد تــا من و عمه بفهمیم که فلج نشده است. حالا گریه ام از شادی بود امّا بیرون از اتاق. کنار ســتون فقراتش را به اندازۀ یک کف دســت شــکافته بودند و یک ترکش کوچولــو، بــه قــول خــودش نخــودی، درآورده بودنــد. جای بخیه هــا، زیگزاگی روی کمرش بود. راه که می رفت، گاهی می ایستاد. پایش تیر می کشید. عکس رادیولوژی نشان می داد که پزشکان، ترکش نخودی را درآورده اند. امّا یه ترکش دیگــر، آزارش مــی داد. دکتــر گفتــه بــود اگر می خواســتیم ترکش دوم را برداریم، قطع نخاع می شد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313