#قسمت219
مجلس حضرت زهرا
جمعي از دوستان شهيدبه جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا3خوانده شــد كه ابراهيــم آن ها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد. ابراهيم از خود بي خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند گريه مي كرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: «آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا 3 وارد مي شه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.»
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا(س) رفتيم. فكر مي كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي شود. مداح جلســه، مثاً براي شــادي حضرت زهرا(س)حرف هاي زشتي را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
در راه گفتم: فكر مي كنم ناراحت شديد درسته!؟ ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش را با عصبانيت تكان مي دادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نمي شه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد.
بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظوحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. درفتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد،سريع اورابه دزفول منتقل كرديم و درسالني كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم.
مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند. ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله مي كردند، هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم. پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند
. در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم با صدائي رسا شروع به خواندن كرد!
@parastohae_ashegh313
#قسمت219
گرفتن ارزاق نسبت به تهیۀ نفت برای بخاری تفریح به حساب می آمد. سرمای زمستان زیر 53 درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان آدم های بی خانمــان را می ریخــت. آن هــا کــه مثل ما خانه داشــتند اگر نفت نمی رســید حال و روزشــان بــا گداهــا فرقــی نمی کرد. مردم با بمباران خانه هایشــان راحت تر کنار می آمدند تا با بی نفتی. اواســط زمســتان نفتمان تمام شــد. مدت زیادی از رفتن حســین می گذشــت. دوســتانش کم وبیــش بــه خانواده هایشــان ســر می زدنــد و خبــر ســلامتی اش را می دادند. غرورم اجازه نمی داد که به آن ها بگویم، نفت نداریم. مهــدی را بغــل کــردم و یــک بیســت لیتــری دســت دیگــرم گرفتــم. ســه تا کوپن بیســت لیتری ســهمیه داشــتیم. امّا نمی توانســتم بیشــتر از یک پیت، با خودم ببرم. چرخی ها توی بیشتر کوچه ها می چرخیدند و نفت جابه جا می کردند. رسیدم سر خیابان، جایی که نزدیک ترین شعبۀ توزیع نفت بود. صف طویل مردمی که با طناب پیت های نفتشان را بسته بودند، نشان می داد که حالاها نوبــت مــن نمی شــود. پیــت را داخــل صــف گذاشــتم و نفــر آخر شــدم. آفتاب بی رمقی به برف ها می خورد. پولک های سفید برف، چشم ها را می زد. وهب و مهدی سردشــان بود. باوجود شــال و کلاه و دســتکش و چکمه، لپ هایشــان از ســوز ســرما ســرخ شــده بود. نیم ســاعت بعد، همان آفتاب کم رمق هم رفت. بچه ها می لرزیدند. اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313