eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
اردو و احکام: ناصر از کم‌ترین فرصت، بیش‌ترین استفاده را می‌کرد، من و ناصر، دانش‌آموزان را به اردو برده بودیم، بعد از اینکه کمی بازی کردند، ناصر همه آنها را صدا زد، در زیر درختی جمع شدند، ناصر به بچه‌ها گفت انسان در همه حال باید کمی هم از دینش یاد بگیرد. ناصر به صورت پرسش و پاسخ چند مورد از احکام را به دانش‌آموزان درس دادند، بعد نحوه صحیح وضو گرفتن و تیمم را در عمل به دانش‌آموزان آموزش دادند. عصر که از اردو برگشتیم، بیش‌تر بچه‌ها راضی بودند و می‌گفتند امروز چیزهای زیادی یاد گرفتیم. 🌻🌻🌻 خواهرم حجابت را رعایت را رعایت کن: با ناصر در خیابان قدم می‌زدیم. که زن بدحجابی از کنارمان رد شد. من می‌خواستم به آن زن اعتراض کنم، ولی ناصر مانع شد. روز بعد که به خیابان رفتیم، دوباره آن خانم را دیدیم. ناصر صدا زد خواهرم یک لحظه. آن خانم ایستادند، ناصر رفت جلو و گفت: خواهرم اگر از خانواده شما یک نفر فوت کند چقدر ناراحت می‌شوی؟ آن خانم گفت این چه سؤالی است؟ خانواده من از جانم عزیزتر هستند، ناصر گفت: خانواده‌ای بوده که سه تا پسر داشته همه آنها را تقدیم انقلاب کرده است تا دشمنان حجاب را از بین نبرند. همین حجاب باعث می‌شود تا شما در جامعه ایمن باشید. شما فرض کنید روغنی که سرش باز باشد همه پشه‌ها می‌ریزند تا از آن استفاده کنند ولی وقتی در آن را بگذاریم، پشه‌ها فرار می‌کنند، حجاب هم همان حکایت را دارد. ناصر با دو دلیل قانع کننده آن خانم را راضی کرد تا حجابش را رعایت کند. @parastohae_ashegh313
دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم، چشمم توی چشمشان افتاد، باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود. توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم امّا چاره ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم، چرا که اگر رهایشان می کــردم تــا کانــون درگیری هــا جلو می رفتند. حالا صدای شــلیک خمپاره هم به صداهای قبلی اضافه شده بود. گفتم: «بچه ها ما برای دیدن این صحنه ها اینجا نیومدیم! اومدیم پیش بابا که... .» انفجــاری نزدیــک، جملــه ام را ناتمــام گذاشــت. یــاد بمبــاران پــادگانِ ابــوذر ِ ســرپل ذهاب در زمســتان ســال 3631 افتــادم کــه مــوج انفجــار چنــد نفــر را از طبقۀ بالای ساختمان به کف خیابان پرتاب کرد، فکری دوید توی ذهنم که نکنــد بــا انفجــار بعــدی، همــان بلا بر ســر دخترانم بیاید، ناگهان رو به دخترها گفتم: «پاشید، بریم طبقۀ پایین!» دخترها این بار انگار که از لحن محکم اما هراسانم به خوبی دغدغۀ مادرانه ام را درک کرده بودند فوری راه افتادند به سمت در. از فرصت غفلتشان استفاده کردم و فوری اســلحه و نارنجک را از روی کمد برداشــتم و زیر چادرم مخفی کــردم، بــرای لحظــه ای بــه ذهنــم خطــور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یــک نارنجــک چــه می شــه کــرد؟ بهتره برگردونم ســر جــاش. اما زودی نظرم برگشت؛ حتماً حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می دانست. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313