#قسمت221
تابستان شصت و يک
مرتضي پارسائيان
ابراهيم در تابستان 1631 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين مي رفت. آمدم جلو و سام كردم.
🌼🌼🌼
گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام مي دم. گفت: نه،كار خودمه. بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. مي خواســت از ساختمان خارج شود. پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟ گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره.
كار او را انجام دادم. پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟ گفت: فكر نمي كنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت221
و پیت ها را از سر پله ها بالا آورد. فردا برگشــت با یک تانکر بزرگ نفت که دویســت لیتر ظرفیت داشــت. دو تا کارگر، تانکر را گوشۀ حیاط گذاشتند. گفتم: «حاج آقا نه من راضی ام و نه حسین آقا.» گفــت: «نگــران نبــاش، بــرای همۀ همســایه ها، تانکر ســفارش دادم.» آرام شــدم و دعایش کردم.
***
زمســتان نفس های آخرش را می کشــید که حســین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه جان، ساکت رو ببند، بچه ها رو حاضر کن، بریم یه خونۀ دیگه.» گفتم: «از دربه دری و خونه به دوشــی خســته شــدم. همین امســال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفــت: «خونــه ای کــه بــه جــای چنــد مــاه یه بــار، حداقــل هفتــه ای یه بــار به شــما سرمی زنم، خونه ای نزدیک جبهۀ سرپل ذهاب.» دید که رفتم توی فکر، پرسید: «هستی؟!» محکم گفتم: «آره تا هرجا که بخوای با تو میام.» دستش را به شانه ام زد و گفت: «پروانه، سالارِ حسین یعنی همین.» ساک را بستم با کُلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: «اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشته و توی باغ های فخرآباد، قدم می زنی.» اسم قدم را که آورد. یاد همسایۀ توی کوچه مان«قدم خیر خانم» افتادم. همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همســرش بهش گفته که می خواهد او را به ســرپل ذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: «فقط ما می ریم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313