#قسمت222
تابستان شصت و يک
مرتضي پارسائيان
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه مي تواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد. مخصوصاً اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولي نعمت ما هستند.»
🌼🌼🌼
ابراهيم را در محل همه مي شناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي شد. هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي زدند. يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه(شــهدا) نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
@parastohae_ashegh313
#قسمت222
گفــت: «فعــلاً، بلــه، مــن بایــد از خودم و خونواده ام شــروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده هاشون رو به منطقۀ جنگی بیارن.» خندیــدم و خنــده ام کــش آمــد: «پــس چنــدان هــم باغ و بســتان نیســت. منطقۀ جنگی یعنی، توپ و تانک و بمباران.» پرسید: «پس نیستی.» گفتم: «ساکمو بستم، فقط پوتین نپوشیدم.» اگر این گفت وگوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و می دانست که حاضر هستم هرجا برود با او باشم، حتی خط مقدم. سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم. راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست. وهب و مهدی چپ و راستِ من، نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر می شــد، رد شــدیم. طبیعت، همان بهشــتی بود که حســین توصیفش کرده بود. ســبزه ها تــا زانــو بــالا آمــده بودنــد و بــاد آن ها را روی هم می خواباند. نه از ســرما خبری بود و نه از برف و یخ. ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت، طراوت بهارانه داده بود. حسین شیشۀ تویوتا را پایین کشــید و گفت: «بو بکشــید.» و هوا را از راه بینی تا ته ریه اش فرســتاد. من محو طبیعت بودم. پرسیدم: «اینجا جبهه بوده؟» گفت: «وقتی عراقی ها تا سرپل ذهاب اومدن، اینجا عقبۀ جبهه بود.» گفتم: «الآن جبهه کجاست؟.» گفت: «یه کم جلوتر می رســیم ســرپل ذهاب. ســمت راســت شــهر، مرز عراقه.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313