#قسمت224
روش تربيت
جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي مي کرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که مي شــد برادرم به مسجد مي رفت. اما من اهل مسجد نبودم. عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه مي کرد.
🍂🍂🍂
در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد! از اينکه اســم مرا مي دانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا مي داند! چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم.
🍂🍂🍂
آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي مي ديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي مي کنيد!؟ گفت: خُب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد مي گيريم. عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه مي رفت شروع به بازي کرد. تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند! هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه مي زد. خيلي خوب هم توپ ها را جمع مي کرد.
@parastohae_ashegh313
#قسمت224
و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که «راه قدس از کربلا می گذرد.» توی مســجد قدس پادگان ابوذر ســرپل ذهاب در قســمت خانم ها، ســه چهار خانــواده بیشــتر نبودنــد امّــا وقتــی نمــاز تمام شــد، صدها رزمنده بــا لباس های بسیجی، سپاهی و ارتشی، از مسجد بیرون رفتند. وارد ســاختمانی شــدیم که از خانوادۀ رزمندگان تیپ انصارالحســین؟ع؟ غیر از ما کسی نبود. جلوی پنجره ها به جای پرده، پتو زده بودند و پشت شیشه ها چسب که شب ها نور چراغ بیرون نزند و شیشه ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم. امّا حسین می گفت: «پادگان ابوذر برای ما کویته.» کویت برای هر کس نماد، ثروت و پول و امکانات بود امّا برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی می کرد و غربت مادرم را. خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم. وهب، پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. الفبای فارسی را یاد گرفت. و بــا هواپیمــای پلاســتیکی کــه از مکــه خریــده بــودم، توی اطــاق می چرخید و بازی می کرد. حسین هم که گفته بود حداقل هفته ای یک بار می آیم. می آمد. امّا نیامده می رفت. چند روز بعد آقای بشیری _ مسئول تدارکات تیپ_ و محسن امیدی _ فرمانده یکی از گردان ها_ با خانواده هایشــان آمدند و ســرگرمی ما بیشــتر شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313