#قسمت225
روش تربيت
جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو مي شناســي؟ عجب واليبالي بازي مي کنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها بوده.
تازه قهرمان کشتي هم بوده! با تعجب گفتم: جدي مي گي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نمي دونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه! چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.
🍂🍂🍂
آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي مي کرد. آخر بازي بود.
از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
@parastohae_ashegh313
#قسمت225
بچه ها با هــم بــازی می کردنــد و مــا با خانم شــان تعریف. چهارمیــن خانواده ای که به ما اضافه شد. خانوادۀ ستار ابراهیمی بودند. همان قدم خیر خانم که پیش تر خبر آمدنــش را داده بــود. قدم خیــر از مــن کوچک تــر بــود و چهــار تا بچۀ کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی های مهدی و وهب شدند. از محوطۀ پادگان نمی توانستیم بیرون برویم. حسین که آمد گفتم: «اینجا پشت جبهه س. دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم.»به حالت تصنّعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: «مگه خودت نمی گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر، زن ها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟» لبخند زد و گفت: «امّا جبهه ای که ما می ریم یک جبهۀ کاملاً مردونه س.» لبخندش را با خندۀ طعنه آمیز جواب دادم: «خودت می گفتی که تو ســالاری، مردی، چنین و چنان. نه؟». انگار که تسلیم شده باشد گفت: «خُب آره ولی...» ولی چی، من خانمم و رفتن به خط مقدم یه کار مردونه س؟ گفت: «نه.» گفتم: «امّا گره های صورتت، داد می زنه که یه غصه توی دلت داری.» مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشــت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن.» ادامه ندادم. شام را با ما خورد و رفت و همان، هفته ای یک بار هم نیامد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313