#قسمت229
برخورد صحيح
جمعي از دوستان شهيد
ابراهيم در بين راه شــروع به صحبت کرد. سؤالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود را جواب داد: ديدي چه اتفاقي افتاد؟ با يك ســام عصبانيت طرف خوابيد. تازه معذرت خواهي هم کرد. حالا اگر مي خواستم من هم داد بزنم و دعوا كنم.
جز اينکه اعصاب و اخلاقم را به هم بريزم هيچ کار ديگري نمي کردم.روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود. اگر مي خواست بگويد که کاري را نکن سعي مي کرد غير مستقيم باشد.
💚💚💚
مثلا دلايل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره مي کرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل مي آورد. يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود.
مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخاقي مي گشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند. درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل مي گرفت.
اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه مي آورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام مي گذاشت.
@parastohae_ashegh313
#قسمت229
با آن سنِ کم، روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی شد و این تعبیری بود کــه اولین بــار، خانــم دبــاغ، اولین فرمانده ســپاه همــدان، دربارۀ او گفت. با این حال کودکی می کرد و گاهی دعوا و نزاع. یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه می رود. دنبالش کردم. نمی توانستم پابه پای او بروم. داد می زد که «وهب رو دارن می زنن.» و می دوید. سر کوچه، چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند. مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت، صدای من را نمی شــنید، وسطشــان رفت و نگران بودم مبادا از کارد اســتفاده کند که دعــوا بــا فــرار آن چند نفر ختم شــد. مهــدی مثل آدم بزرگ ها گردوخاک لباس وهــب را تکانــد. مــن بــا تنــدی گفتم: «تو با این قد و قواره ت چطور می خواســتی حریف اونا بشی؟» با قُدّی حاضر جوابی کرد: «دیدی که شدم.» کمی خوشم آمد امّا تشویقشان نکردم. حسین همیشه می گفت: «مهدی خیلی به تو وابسته شده، نذار بچه ننه بشه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313