eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
برخورد صحيح جمعي از دوستان شهيد مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذيت کند چه مي کني؟ آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو در مي يارم. ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خُب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام مي دي؟! بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم مي پاشد و سنگ روي سنگ بند نمي شود. 💚💚💚 بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم(ص)را گفت كه فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد.» بعد هم دلايل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد مي کــرد. بعدگفت: تصميم خودت را بگير، اگه مي خواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني. @parastohae_ashegh313
مــن هــم ســعی می کــردم مثــل هم بزرگشــان کنم. اگرچه خُلقشــان متفــاوت بود. مهدی با همۀ جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش می شــد به ناچار کارد را وســط تخم مرغِ آبپز می گذاشــتم و به دو قســم مســاوی، نصف می کردم تا مهدی غُر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه ها رساند. می خواستم فریاد بزنم. امّا صدا از گلویم در نمی آمد. مرد مسلح نقاب دار می خواست وهب و مهدی را بدزدد. بالشــی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند. من دســت وپا می زدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی، تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: «نه» با فریادم وهب و مهــدی مثــل جن زده هــا از خــواب پریدند. خودم هم نیم خیز نشســتم. گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب. وهب یک لیوان آب آورد. خــوردم. امّــا دیگــر خوابــم نبــرد. هــر بار زیر نــور مهتاب به نردۀ روی دیوار نگاه می کردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار می شد. فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی، زن همسایه تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313