eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
برخورد صحيح جمعي از دوستان شهيد راننــده اصاً فكر نمي كرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما اشتباه کرديم. خيلي هم شرمنده ايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد. 💚💚💚 اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي عجيب بود. امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان مي داد. هميشه مي گفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد. کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود. نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي انداخت: « بندگان(خاص خداوندِ) رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي که جاهان آنان را مخاطب سازند (وسخنان ناشايست بگويند) به آن ها سلام مي گويند» @parastohae_ashegh313
روی جعبــۀ خالــی، فرفره هــا را می چیدنــد و روی چارپایــۀ پلاســتیکی می نشســتند و فرفــره می فروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبۀ فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبۀ فرفره، از بچه ها ناراحت شد. ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم: «مبارکه ان شاءالله.» باتعجب پرسید: «چی؟» گفتم: «لشکر جدید! فرماندهی جدید و...» نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت: «فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده م و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت: «بچه ها سوار شید، الآن قطار راه می افته، جا نمونید.» وهــب و مهــدی ســوار شــدند حســین چنــد بــار، دور اتــاق، با زانــو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشــید. بچه ها کیف می کردند و من نگاه. حســین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت: «قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.» و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند. طی یک هفته ای که همدان بود، روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به ســپاه همدان می رفت یا مســئولین ســپاه را به خانه می آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام می داد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313