#قسمت245
حاجات مردم و نعمت خدا
جمعي از دوستان شهيد
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريباً دور به سمت خانه بر مي گشتيم. پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش گفت. به قيافه اش نمي آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيب هاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت. به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيب هايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
💓💓💓
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود. از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک مي ريخت! هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه مي کني؟! صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود کمک کنيم. گفتم: خُب پول نداشتيم، اين که گناه نداره. گفت: مي دانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيکمي مکث کردم و چيزي نگفتم.
💓💓💓
بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي درون و حال ابراهيم غبطه مي خوردم. فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. مي گفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه بيرون نمي آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود. رســيدگي ابراهيــم به مشــکات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت سيدالشهداء انداخت كه مي فرمايند: «حاجات مردم به سوي شما از نعمت هاي خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است»
@parastohae_ashegh313
#قسمت245
از کرمانشــاه به اهواز اسباب کشــی کردیم. هنوز نیم ســال اوّل تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز. خانــۀ مــا در محلــۀ کیــان پــارس اهواز بود. عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشــاه با خانواده های رزمندگان همدانی مثل خانوادۀ علی چیت ســازیان، ماشاءالله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم. همســر علــی چیت ســازیان _ خانــم پناهــی_ تازه عــروس بــود. یــک تازه عــروس مهربان که مثل خواهرم افسانه، برای هم درد دل می کردیم. او قبل از آمدن پیش ما، در دزفول زندگی می کرد. دوســت همســرش، ســعید صداقتی او را به خاطر موشک بارانِ شدیدِ دزفول به اهواز آورده بود. تازه عروس می گفت که همسرش نمی داند که به اهواز آمده . گاهی وهب و مهدی را می برد توی حیاط خانه اش و سوار تاب می کرد. می گفتــم: «خانــم پناهــی دردســر بــرای خــودت درســت نکــن. بچه هــای مــن بازیگوش ان و بدســابقه تو تاب ســواری.» می گفت: «این کار رو دوســت دارم.» پــس از مدّتــی خبــر دادنــد که علی چیت ســازیان مجروح شــده و خانم پناهی هم به همدان برگشت. وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم. دور جدیــد بمباران هــا به خاطــر عملیات هــای کربــلای 4 و 5 شــروع شــده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313