eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قباً آبدارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت. ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که مي توانست انجام مي داد. اگر هم خودش نمي توانست به سراغ دوستانش مي رفت. از آن ها کمکمي گرفت. اما در اين کار يک موضوع را رعايت مي کرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. 💓💓💓 ابراهيم هميشه به دوستانش مي گفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد. او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس مي زد مشکل مالي داشته باشد کمک مي کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند. بعد مي گفت: من فعاً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض مي دهم. هر وقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است. ابراهيم هيچ حسابي روي اين پول ها نمي کرد. او در اين کمک ها به آبروي افراد خيلي توجه مي کرد. هميشــه طوري برخــورد مي کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. @parastohae_ashegh313
چهــار پنــج نفــر، دور و بــرش بودنــد. من، عمه، وهب و مهدی قدم هایمان را تند کردیــم. حســین یکــی دو گام بــه طــرف مــا آمــد ولــی به قدری آهســته کــه انگار ایستاده است. وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریدۀ حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم و عمه می بوســیدش و قربان صدقه اش می رفت. نمی توانســت حتّی زهرا را بغل کند. خواســت که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخ دار آوردند. عصــا را بــرای روحیــۀ مــا در لحظــۀ دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمی توانســت روی پایش با یســتد. پایش را آتل بندی کرده بودند. این ها نشــان می داد که او مدّتی تحت درمان بوده و مثلاً بهتر شده که به خانه آمده است. همراهانح سینپ اسداران گیلانیب ودند.ت عارف کردیمو ب رایس اعتیم یهمانمان شدند. عمه به حسین گفت: «به دلم برات شده بود که یه اتفاقی برات افتاده.» حسین نگاه پر مهری به او کرد و گفت: «مال اون دل صافته.» عمه ادامه داد: «خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتیم. توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟» یکی از همراهان به جای حسین جواب داد: «حاج آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسۀ زانوش، اما توی اتاق عمل به جراح ها اجازه نداد بیهوشــش کنن. مبادا در حال بیهوشــی اطلاعات مربوط به عملیات رو لــو بــده، بعــد از عمــل وقتــی دید مردم رشــت، بــرای عیادتش به زحمت می آن و می رن، گفت راضی به زحمت مردم نیستم. ببریدم اهواز.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313