#قسمت250
حاجات مردم و نعمت خدا
جمعي از دوستان شهيد
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آن ها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل مي شناختند.آ نهاخانواده اي بسيارمستحق بودند.بعده ما براهيم را رساندم خانه شان.
💓💓💓
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود! از شــوق نمي دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي زدم و مي گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
#قسمت250
. وقت بمباران باید همه به چالۀ بزرگی که گوشــۀ حیاط کنده بودند، می رفتیم. چاله، حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه خورد، ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جان پناه در مقابل یک نارنجک هم مقاومت نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی. امّا وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز می کرد و آژیر قرمز کشیده می شد، داخل همین چاله که می رفتیم، احساس امنیت می کردیم. تعدادمان زیاد بود و جان پناه کوچک و تاریک. عمه، اکرم خانم و دخترش و بچه ها در هم مچاله می شدیم وقتی از جان پناه بیرون می آمدیم، کف جان پناه به خاطر نمِ خاک پر می شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچۀ مار. جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند. یک بار وهب بیرون از جان پناه برای خزندگان لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود. دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت و جعبه شکست. نوۀ عمه، جیغ کشید. با وهب داشتم دعوا می کردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به ســمت شــهر شــیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم. دارد ســقوط می کنــد. بمب هایــش را روی خانه هــا رهــا کــرد و اوج گرفــت. هنــوز گرد وخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313