#قسمت256
ما تو را دوست داريم
جواد مجلسي
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: مي خواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خُب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه مي گويم تا زنده ام جايي نقل نكن.
🌷🌷🌷
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند: نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
@parastohae_ashegh313
#قسمت256
عرب هــا هــم بــا پــول نفتشــون، صــدامِ رو بــه موت رو، دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام نخواست که مردم بی دفاع بیش از این آسیب ببینن و قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد، همان صلاح ماست.» پرسیدم: «منافقین این وسط چی می گن؟!» با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت: «یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن، تا سه روز دیگه می رسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط می کنیم. دروغی که صدام، 8 سال پیش تو گوش فرمانده هاش خونده بود که سه روزه می رسیم به تهران.» خب چی شد؟ مردم و رزمنده ها، پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن.
***
آلبــوم عکس هایــش را ورق مــی زد. روی بعضــی از عکس هــا مکــث می کرد و آه می کشید توی چشمانش که حلقه ای از اشک نشسته بود، می گفت: «پروانه، بیشــتر ایــن بچه هــا در آزمــون جهــاد هشــت ســاله نمــرۀ قبولی گرفتن. پــاک بودن. مخلص بودن و خدا انتخابشون کرد اما من تنبل بودم. موندم. باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم، تا اون دنیا شرمندۀ شهدا نباشم.» هــر روز بــرای دلجویــی بــه خانــواده ای ســر مــی زد. بخشــی از اوقاتــش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ می گذاشت یکی از آنان حاج آقا ســماوات بود. آخرین بار که او را به خانه آورد. آب ماهیچه برایش گذاشــتم. نمی توانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاهمان می کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313