#قسمت257
عمليات زين العابدين
جواد مجلسي
آذر ماه 1631 بود. معمولاً هر جا كه ابراهيم مي رفت با روي باز از او استقبال مي كردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعت هاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد. بچه ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره مي ره.
💖💖💖💖
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه مي گن همينه؟! گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه مي كرد گفــت: اينكه از قديمي هاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خُب ديگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه.
@parastohae_ashegh313
#قسمت257
حسین با یک آمبولانس، حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج آقــا بــه آلمــان اعــزام شــد اما پس از چند روز بــرش گرداندند. دکترها جوابــش کــرده بودنــد چون ســلول های حنجــره اش، بر اثر گازهای شــیمیایی، از کار افتــاده بــود. مظلــوم بــود، مظلوم تــر شــده بــود. نمی توانســت حرف بزند. نفســش بــه ســختی بــالا می آمــد. بایــد گوشَــت را تــا نزدیک دهانــش می بردی تــا حرف هایــش را بشــنوی. خیلــی کــم حــرف مــی زد و اگــر مــی زد، بــا حســین بــود. بعــد از بی نتیجــه مانــدن ســفر آلمــان، حســین دوبــاره به تکاپــو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت: «ببریمش پابوس آقا امام رضا.» خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از ســه روز از مشــهد برگشــتند. حال حاج آقا به ظاهر، تغییــر نکــرده بــود فقــط، نگاه مظلومانه اش با تبســمی محو قاطی شــده بود که بیشتر دلم را می سوزاند. میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پــای تعریف هــای حاج خانــم: «خــدا خیر بده به حســین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیک تره.» و ادامه داد: «دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. بــا اینکــه حاج آقــا رو روی ویلچــر پتوپیــچ کرده بودیم، ولی می لرزید. بدتر از همه، خُدّام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازۀ ورود به کسی نمی دادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خُدّام صحبت کرد و حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانۀ حرم ببریم و زود برگردیم. نمی پذیرفتن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313