#قسمت26
اگر او ناراحت شود بهتر است تا خدا از من ناراحت شود:
بعد از ازدواج ناصر به خانه او رفتم، دو تا مبل پدر زن ناصر آورده بودمن و همسرش، در مهمانخانه گذاشتیم. موقعی که ناصر آمد، با دیدن مبلها، با حالت ناراحتی پرسید اینها را چه کسی آورده؟ من گفتم، پدر زنت، گفت؛ همین الان اینها را بردارید. گفتم پدر زنت ناراحت میشود، گفت اشکال ندارد، پدر زنم خیلی برای من محترم است ولی اگر او ناراحت شود بهتر است تا خدا از من ناراحت شود. ما مبلها را زود برداشتیم.
🌻🌻🌻
کمک به پیرمرد نابینا:
ناصر موقعی که بچه بود به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت، پیرمردی در محلهمان بود که چشمانش کور بود، ولی موقع نماز، سعی میکرد خودش را به مسجد برساند. این پیرمرد، یک بار در حضور ناصر به زمین میخورد. ناصر بعد از آن، موقع نماز، میرفت جلوی خانهاش و او را به مسجد میآورد، بعد از نماز هم او را به خانهاش میرساند. آن پیرمرد هم همیشه برای ناصر دعا میکرد و مخصوصاً میگفت: خداوند تو را به جا و مقام بالایی برساند..
@parastohae_ashegh313
#قسمت26
هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: «عجب جلسۀ خوب و پرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت نشسته!» زهرا و ســارا ریز خندیدند اما حســین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شــوخی ام را نشــنیده باشــد، خیلی جدی پاســخ داد: «اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضــاع خیلــی بهــم ریختــه. از اون لحظــه ای کــه پامون رو از این منطقه گذاشــتیم بیرون، مسلحین ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شــما. ســه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر ســه بار،عقب زدندمون. حتی یه گولّه آر.پی.جی هم طرف ماشــینمون شــلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشقو می خوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313