#قسمت260
روزهاي آخر
علي صادقي ،علي مقدم
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
🌺🌺🌺🌺
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت مي بيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم.
🌺🌺🌺🌺
چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم.
باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند
@parastohae_ashegh313
#قسمت260
حســین اصلاً تحمل دیدن اشــک بچه یتیم را نداشــت. یاســر را به نماز جمعه برد و برایش بســتنی خرید و آوردش و از وهب خواســت که از یاســر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: «بابا، کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرســتاد. وهب روی کاغذ نوشــت. «چون بابا می گه، اشــتباه کردی، می پذیرم.» حســین وقتی دســتخط را خواند، خندید و به وهب گفت: «تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشــه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی.»
***
پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟» گفتم: «همین طوره.» کــف دســت هایش را بــه هــم مالیــد و با تبســمی که مثل کهربــا مجذوبم می کرد، گفــت: «حــالا با حوصلــه، نــه مثــل همیشــه عجلــه ای، اثــاث خونــه رو جمــع کــن. می خوایــم بریــم تهــران.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313