#قسمت263
وهب برای اولین بار ســورۀ تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خوند، تشــویقش کردم و حالا با صوت و لحن می خونه، مهدی هم دوست داره مکبّر بشه. اگر چه گاهی اذکار رو جابه جا می گه و پیرمردهای مسجد، خوششون نمی آد.» نزدیک یک سال به همین منوال گذشت. تفریح ما مسجد بود و نماز جمعه. حســین داشــت پایان نامــه اش را پیرامــون تجربیــات نبــرد در پایــان جنــگ، می نوشت و کمتر به خانه می آمد و با هم دوره ای هایش درس می خواند. صبــح روز چهاردهــم خــرداد، خــواب و بیــدار بــودم که حســین کلید انداخت وارد خانه شــد. چشــمانش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. فکر کردم شــاید اثر بی خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم: «چرا چشمات این طوری شده؟» یک دفعــه زد زیــر گریــه و بــه پهنــای صورتش اشــک ریخــت. اولین بار بود که به شدت، مثل یک بچه یتیم پیش من گریه می کرد و نمی توانست حرف بزند با صدای بغض آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام...» و زانوهایش خم شــد و دســت روی ســرش گذاشــت و زار زد. از صبح، رادیو صوت قرآن گذاشــته بود و شــب گذشــته مجری خبر از مردم خواســته بود که بــرای امــام دعــا کننــد. مــن هــم به گریه افتادم. وهب و مهدی که برای مدرســه آماده می شدند، نگاهمان می کردند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313