#قسمت267
با دست خاک و لکه ها را از روی آن تکاند و گفت: «همینا خوبه.» و رفت. شــهر آمادۀ اســتقبال شــده بود و کانون اصلی این اســتقبال ســپاه همدان بود. چــه خانواده هــای چشــم انتظار و چــه مردم عــادی، کیپ تاکیپ توی خیابان باباطاهر تا محوطۀ ســپاه، می ایســتادند تا کاروان اســرا بیایند. حســین با اولین گــروه آمــد. دل دل می کــردم کــه مبــادا آن لباس کهنه تنش باشــد که نبود. شــاید لباســش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس ســبز ســپاه را پوشــیده بود. من و بچه هــا هــم میــان جمعیــت، وُل می خوردیــم. اگر داخل ســپاه هــم می رفتیم، فقط باید مثل بقیۀ مردم اشــک شــادی می ریختیم. دوســتان اســیر حســین که یکی یکی می آمدند، مردم گُل روی گردنشان می انداختند و روی دوش، آن ها را تــا پشــت با می کــه مشــرف بــه محوطــۀ باز بــود، می بردند. مجری اســم ها را با مسئولیت هایشان را خواند، بیشتر اسم ها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی؛ مســئول پرســنلیِ ســپاه، حاج احمد قشــمی؛ مسئول بسیجِ سپاه، آقا یحیی ترابی؛ جانشینِ فرماندهِ سپاه، حاج سعید فرجیان زاده؛ مسئول اطلاعــات _عملیــاتِ لشــکر انصارالحســین، حاج رضــا مســتجیری. جانشــین گردانِ مســلم بن عقیل، با قر ســیلواری؛ مســئول محورِ جبهۀ قصرشــیرین کاظم جواهری و آقا جمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظۀ اول دیر او را شناختم، از بس لاغر و تکیده شده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313