#قسمت27
فرمانده برای او تنبیه سختی در نظر گرفت:
قبل از عملیات، فرمانده همه را به صف میکند، سر صف یکی از بچهها سر و صدا میکند، فرمانده عصبانی میشود، فرمانده صدا میزند هر که بود بیاید بیرون، بار دوم، بار سوم هم تکرار میکند، فرمانده میگوید اگر آن فرد نیاید بیرون، همه گردان را تنبیه میکنمدیدم ناصر از آخر صف به سمت جلو میآید رفت پیش فرماند، گفت: من بودم.
فرمانده هم برای او تنبیه سختی در نظر گرفت. اشک در چشمانم حلقه زده بود، چون میدانستم که سر و صدا کار او نبود.
🌻🌻🌻
شیر روز و زاهد شب:
شبی دیدم صدای نالهای بلند شده. از خواب پریدم. گفتم شاید اتفاقی برای خانواده افتاده که گریه میکنند. شنیدم از اتاق ناصر صدایگریه میآید، توی دلم گفتم مرد به این بزرگی، چرا گریه میکند؟
در اتاق را که باز کردم دیدم ناصر در حال سجده است. در را آرام بستم و برگشتم. ناصر یکی از مصادیق «شیران روز و زاهدان شب» بود.
@parastohae_ashegh313
#قسمت27
جملۀ آخرش مثل پتک توی ســرم خورد، گیج شــدم، خواســتم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانی ها رو برمی گردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برســد، محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقّی به توقّی خورد، برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمی گردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرف های من گفتند: «حق با مامانه، ما می مونیم!» وقتــی بــه پشــتیبانی دخترهــا دلگرم شــدم، پرســیدم:«امروز صبح که مــا از تهران می اومدیــم، شــما می دونســتی اینجــا چــه اوضاعــی داره با این حــال گفتی بیاین. مگه نه؟» ســکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: «حتماً می دونســتی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313